دانلود پی دی اف کتاب گمشده دانیل استیل PDF

بخشی از کتاب گمشده دانیل استیل

چارلز دیلانی به آرامی از پله‌های کلیسای سن پاتریک بالا می‌رفت. پایش کمی می‌لنگید و هر قدمی که برمی‌داشت، یادآور درد و سختی‌هایی بود که در طول سال‌ها تجربه کرده بود. باد سرد و گزنده‌ای از یقه پیراهنش به درون خزید و او را به یاد سرمای طاقت‌فرسای نیویورک در ماه دسامبر انداخت. دو هفته به کریسمس مانده بود و او فراموش کرده بود که این شهر در این فصل از سال چقدر می‌تواند سرد و بی‌رحم باشد. در این لحظه، تایلر با توجه به حرفه‌اش و با صداقت و خلوصی که در کلام و رفتار ماریل دیده بود، که برای او با وجود بیست سال تجربه کاری تازگی داشت، با لحنی دوستانه و حتی عاطفی گفت:

– ماریل…! تو باید برای من توضیح بیشتری بدهی… ما یک پسر داشتیم. منظورم من و چارلز است. یک پسر بچه شیرین کوچک به نام آندری. او موهایی صاف و مشکی و چشمانی آبی به رنگ دریای آرام داشت. او واقعاً مثل فرشته‌ها بود. ما هر سه با هم شادمان به هر جا می‌رفتیم و از لحظات زندگی‌مان لذت می‌بردیم. اما همه چیز به یک سفر به سوئیس در یکی از تعطیلات کریسمس تغییر کرد. آندری در آن زمان تنها دو سال و نیم داشت.

چقدر خوش می‌گذشت! برف بازی‌های بی‌پایانی داشتیم و حتی یک آدم برفی بزرگ ساختیم که به یادگار با آن عکس گرفتیم. آن روزها پر از شادی و خنده بود. اما در بعد از ظهر روز سوم، چارلز تصمیم گرفت که برای اسکی به ارتفاعات برود. من ترجیح دادم که با آندری در ژنو بمانم و از زیبایی‌های شهر لذت ببرم. آندری و من به کنار دریاچه لمان رفتیم. آب دریاچه به آرامی در برابر ما می‌رقصید و نور خورشید بر روی سطح آن می‌درخشید. هر لحظه‌ای که با آندری سپری می‌کردم، برایم گرانبها بود. او با شور و شوق به دور و برش نگاه می‌کرد و هر چیز جدیدی را با هیجان کشف می‌کرد. آن روز، در کنار دریاچه، درختان برفی و هوای سرد، احساس می‌کردم که زندگی به اوج خود رسیده است.

معرفی کتاب گمشده دانیل استیل

تایلر به یاد می‌آورد که چگونه آن‌ها سه نفر با هم شاد و سرحال به هر جا می‌رفتند و از زمان‌های با هم بودن لذت می‌بردند. این شادی‌ها تا زمانی ادامه داشت که تصمیم گرفتند برای تعطیلات کریسمس به سوئیس سفر کنند. آندری در آن زمان تنها دو سال و نیم داشت و این سفر برای آن‌ها فرصتی بود تا لحظات خوشی را در کنار هم بگذرانند. تایلر به یاد می‌آورد که چقدر خوش می‌گذشت. آن‌ها با هم برف بازی می‌کردند و حتی یک آدم برفی بزرگ ساختند که به یادگار با آن عکس گرفتند. این لحظات، نه تنها برای تایلر و چارلز، بلکه برای آندری هم خاطراتی شگفت‌انگیز و فراموش‌نشدنی بود. در بعد از ظهر روز سوم سفر، چارلز تصمیم گرفت که برای اسکی به ارتفاعات برود. این تصمیم، فرصتی برای تایلر بود تا با آندری در ژنو بماند و از زیبایی‌های شهر لذت ببرند.

چرا باید کتاب گمشده دانیل استیل خریداری کنیم؟

تایلر و آندری به کنار دریاچه **لمان** رفتند. هوای سرد و دل‌انگیز، همراه با زیبایی‌های طبیعی، لحظات فراموش‌نشدنی را برای آن‌ها رقم زد. آندری با شور و شوق در کنار دریاچه دوید و هر لحظه‌ای که با او سپری می‌کرد، برای تایلر گرانبها بود. او با حیرت به اطراف نگاه می‌کرد و با هر کشف جدیدی، لبخندی بر لب داشت. این سفر، نه تنها فرصتی برای تفریح بود، بلکه به تایلر یادآوری می‌کرد که زندگی چقدر زیبا و ارزشمند است. اما زندگی همیشه به این سادگی نیست و این روزهای شاد، به زودی به یادگاری bittersweet تبدیل شدند. تایلر نمی‌دانست که این لحظات زیبا، پیش‌درآمدی برای چالش‌های بزرگ‌تری خواهد بود که در آینده با آن‌ها مواجه خواهند شد. این داستان، به ما یادآوری می‌کند که زندگی پر از لحظات شیرین و تلخ است و باید هر لحظه را با تمام وجود زندگی کنیم.